قصد رفتن که میکنی
-رفته نرفته-
من ِ عاشق چنان می دود
که خودم جا می مانم...
---------------
راست راست راه میروی
و صاف زل میزنی به چشمانم.
تلاش بیهوده نکن...
به هیچ صراطی مستقیم نمیشوم.
----------
دلم را که می شکنی
قوم و خویش ستاره ها می شوم...
بی تردید آنها هم
روزی خورشید بوده اند...
توفان
شب بود
سرما،شبیخون زده بود
میان اتاقی سیاه جامه
تنها
چنبره زده بودم و فکر می کردم
به باد
به سرما
و به زمستان که ظالمانه پاییز را بلعیده بود
.
از شیر آب صدایی ناهنجار
صدایی مثل لحظه ی تولد هراس برخاست
صدایی که روایت از گلوی یخ زده اش می کرد.
تشنگی فراموشم شد
و احساسی غریب خبرم داد
از یورش فوج صداهای ناشنیده!
حیران و بی خود از خود انگار
وضوح شنیدن را به نظاره نشستم؛
صدای فرسایش می شنیدم
از ساعت پرشتاب زمان
و بعد
صدایی مثل سمفونی گنجشک ها
وقتی سپیده را از سویدای جان مژده می دهند
صدایی مثل یک احساس
احساس گرم شدن گونه ها زیر سنگینی نگاه
صدایی مثل صدای شرم گلبرگ
وقتی شبنم به حجله اش می خرامد
صدای عاشقی که سکوت را فریاد می کشد
صدای قلم کسی که برای شعور اتاق چنین می نویسد:
((...
من چنین بر رنگ زشتت مرکب مغرور مشکی را تازاندم.
من نفس های کریهت با غم زیبای تنهایی آغشتم...))
صدایی سلیس و ناملموس
بسان صدای بلوغ
وقتی هنوز دل خوشنود به بادبادک و فرفره است.
صدایی چون انعکاس صدای طبل عاشورا درون دل
صدایی مثل طنین چکه های پیاپی تنهایی
میان تشت زمان از ناودان همواره.
صدای ماسیدن خون گوسفند قربانی
لابه لای ترس و بهت کودکی ناگزیر .
صدای عجز دستانی که هرچه کردند چیزی نبردند
صدای پلک آخر که باز می ماند
و کتاب کتاب مرثیه می خواند
در سوگ خویش
صدای خاک که آهسته آهسته
با حجم سنگین سایه ی مرداد
فشرده می شود به روی قبر
صدای درهم از تشهد و گریه و خرما.
صدای تاریکی
صدای سردرگمی روحی که رها شده
صدای تجزیه
و صدای ضیافت کرم های سفید و فربه
گرد سفره ی عریان جسد
.
صدایی نزدیک
صدایی اشنا
صدایی که تنها یک لحظه از من دور است...
طوفانی
هرگز بهشت نمی روم ؛
شنیده ام پاییز ندارد...!
--------------------
شاه بیت دیوانت می شدم.
دیدن که نگاه شد ؛
چرک نویسی شدم مچاله...