انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

م. امید و چه نومید

مهدی اخوان ثالث بزرگ پارسی سرای همدوره ما که به حق شاعر توس خوانده می شود کیست ؟ اورا چه مقدار می شناسیم و آیا ارج او را می دانیم و پاسش می داریم؟م. امید شاعری که بیشتر به سبک نیمایی می سرود اما با این حال اشعار وی حال و هوای سبک خراسانی را با خود داشت . سبکی که فردوسی بزرگ پرچمدار آن نیز از توس بود.      م. امید را شاعر توس می گوییم زیرا او نیز بسان فردوسی در آرزی  شکوه و عظمت دوباره ایران بود همانگونه که فردوسی بعد از استیلای اعراب بر این سرزمین تلاش می کردند فرهنگ و زبان آن را نیز به تاراج ببرند بشورید و با سرودن شاهکار بین المللی شاهنامه پارسی را (نا تنها پارسی که تمام زبان های غیر تازی را- عجم -  ) زنده کرد امید نیز تلاش می کرد روح ملی گرایی و وطن پرستی این ملت را که در طی قرون تحلیل رفته بود باز سازی نماید . به همین دلیل شعر وی فاخر و دارای زبانی منسجم فخیم و تهاجمی و حماسی است . 

مهدی متولد ۱۳۰۷ شهر مشهد است مدفن غریب او نیز در توس قرار دارد با سنگی بی نهایت محقر که شاید برای تحقیق ایرانیت چنین سنگی بر آن بگذاشته اند آنهم بشکسته و مهجور. 

یکی از ویژگی های اخوان این بود که تلاش کرد همچون شاعر توس و ناصر خسرو خود را از حکام دور بدارد و مستقل و شاعرانه بزید. وی که همدوره فروغ و بامداد و مشیری است نه در دوه پهلوی ها و نه بعد از آن تلاش کرد دامن خود را از این اتهام که شاعری درباری است مبرا سازد. 

م. امید به رغم آن که شاعری با شعری با صلابت است اما روحیه ای ناامید دارد و همیشه با نگاه به فرهنگ ملت و جغرافیای زخم خورده این خاک حسرت می کشد** . همیشه نگاه به تاریخ پرافتخار قبل از اسلام ایران به ویژه هخامنشیان را می ستاید و از آن با حسرت یاد می کند. 

شعر وی در کل عری اجتماعی است که در آن تاریخ گذشته ایران و حوادث روز موثر است و در شعر شاعر نمود وافر می یابد . امید در شهریور سال ۱۳۶۹ چشم از جهان فروبست . 

نمونه ای اشعار او را که تلاشی است برای ترغیب خواننده برای بازگشت به خویشتن خویش می خوانیم: 

 ** گویند که امید و چه نومید ندانند 

      من مرثیه گوی وطن مرده ی خویشم 

نادر یا اسکندر؟ 

 

موج ها خوابیده اند آرام و رام 

طبل توفان از نوا افتاده است 

چشمه های شعله ور خشکیده اند 

آبها از آسیا افتاده است  

 

در مزار آباد شهر بی تپش 

وای جغدی هم نمی آید به گوش 

دردمندان بر خروش و بی فغان 

خشمناکان بی فغان و بر خروش  

 

آه ها در سینه ها گم کرده راه 

مرغکان سرشان به زیر بال ها 

در سکوت جاودان مدفون شدست 

هرچه غوغا بود و قیل و قال ها   

آب ها از آسیا افتاده است 

دارها بر چیده خون ها شسته اند 

جای خشم و رنج و عصیان ، بوته ها 

پشک بن* های پلیدی رُسته اند 

   

مشت های آسمان کوب قوی 

وا شدست و گونه گون رسوا شدست 

یا نهان سیلی زنان یا آشکار 

کاسه ی پست گدایی ها شدست 

 

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان 

وان چه بود آش دهن سوزی نبود 

این شب است آری شبی بس هولناک 

لیک پشت تپه هم روزی نبود   

باز ما ماندیم و شهری بی تپش 

وانچه کفتارست و گرگ و روبه است 

گاه می گویم فغانی بر کشم 

باز می بینم صدایم کوته است   

باز می بینم که پشت میله ها 

مادرم استاده با چشمان تر 

ناله اش گم گشته در فریادها 

گویدم گویی که من لالم تو کر 

 

آخر انگشتی کند چون خامه ای 

دست دیگر را بسان نامه ای 

گویدم بنویس و راحت شو به رمز 

تو عجب دیوانه و خودکامه ای   

من سری بالا زنم چون ماکیان 

از پس نوشیدن هرجرعه آب 

مادرو جنباند از افسوس سر 

هرچه از آن  گوید این بیند جواب    

گوید آخر پیرهاتان نیز هم 

گویمش اما جوانان مانده اند 

گویدم اینها دروغند و فریب 

گویم آنها بس به گوشم خوانده اند 

 

گوید اما خواهرت طفلت زنت؟ 

من نهم دندان غفلت بر جگر 

چشم ها هم اینجا دم از کوری زند 

گوش کز حرف نخستین بود کر   

گاه رفتن گویدم نومیدوار 

واخرین حرفش که این جهل است و لج 

قلعه ها شد فتح سقف آمد فرود 

وآخرین حرفم ستون است و فرج  

 

می شود چشمش پر از اشک و به خویش 

می دهد امید دیدار مرا 

من به اشکش خیره از این سوی و باز 

دزد مسکین برده سیگار مرا   

آب ها از آسیا افتاده است 

باز ما ماندیم خوان این و آن 

میهمان باده و افیون و بنگ 

از عطای دشمنان و دوستان   

آب ها از آسیا افتاده لیک 

باز ما ماندیم و عدل ایزدی 

وانچه گویی گویدم هر شب زنم 

باز هم مست و تهی دست آمدی؟ 

 

آن که در خونش طلا بود و شرف 

شانه ای بالا تکاند و جام زد 

چتر پولادین ناپیدا به دست 

رو به ساحل های دیگر گام زد   

در شگفت از این غبار بی سوار 

خشمگین ما ناشریفان مانده ایم 

آب ها از آسیا افتاده لیک 

باز ما موج و توفان مانده ایم   

هرکه آمد بار خود را بست و رفت 

ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب 

زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ 

زین چه حاصل جز فریب و جز فریب  

 

باز می گویند فردای دگر 

صبر کن تا دیگری پیدا شود 

نادری پیدا نخواهد شد امید 

کاشکی اسکندری پیدا شود 

 

*اشعار م. امید پر است از ترکیبات تازه کلمات و لغات مانند پشک بن که ترکیبی است از پشکل ۰ مدفوع حیوانی ) و بن . که استعاره ای از کثیف و ضایع شدن ریشه ها . 

 

آثار امید عبارتند از زمستان - از این اوستا - آخر شاهنامه - در حیاط کوچک پاییز در زندان - ارغنون (‌ارغنون غزل است )

رباعی تولد

ما نآمده گفته اند باید برویم
                                          از خویش نیامدیم , که از خویش رویم
یک جرعه می جواب این شبهه مااست
                                          از بهر چه آمدیم و چون باز رویم ؟

از گاو بدتر

عیبی نبود که عده ای گاو و خرند

                                               گه گاز بگیرند گهی بار برند

قریان مرام گاو و ماااا گفتن او

                                            از خر به خدا جماعتی گاوترند

شاید...

نمی دانم ! 

            شاید 

                   بی شائبه بخشیدن های تو 

                                                             مرا چنین گنه کار کرد

یک طرح

که می تواند به بزرگی من باشد؟  

                       منی که در هیچ دلی جای نگرفتم

عشق ارزان

اگه شده ام  بهشت ارزان شده است
                                              چون قیمت نان وجان که یکسان شده است
سر منشا کل آفرینش عشق است
                                              من فکر کنم که عشق ارزان شده است

یک رباعی بسیار عالی از قاصدک - چه فرقی دارد؟


ما بوده ؛ نبوده مان چه فرقی دارد
                                       ما رفته ؛ نرفته مان چه فرقی دارد
آواره یک خطای آدم شده ایم 
                                       اصلا رگ وریشه مان چه فرقی دارد

رباعی از قاصدک

 

ای کاش که در بدر شده گم بشویم 

                                            آدم شده بی پدر شده گم بشویم

ای کاش خدا فقط کمی حوصله داشت 

                                            تا راهی این سفر شده گم بشویم

چشم بر خوشه های بی قرار


به آسمان دوختم چشمانم را

و با خودم برد... تا شب

و تکثیر شد چشمانم

در خوشه‌های بی‌قرار.

و اکنون

تو

در همه‌ی آن جاهایی هستی

که آسمان سوراخ نیست!



و چه کم‌پیدایی

وقتی آسمانم غرق ستاره می‌شود

در برهوت این خیال. 
 

 

احمد درفشی