انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

اسمان زشت

)

چه کسی گفته آسمان زیباست؟

ماه فقط یک دمل چرکین است

در میان لک و پیس ستاره ها

 

هرصبح آسمان

پنکک آفتاب را به صورتش می مالد

و رژ شفق را به لبهایش

به دریا نگاه می کند

اما دریا

هر صبح که از خواب پا می شود

مثل جذام دیده ها

پا پس می کشد.



کاما

اساطیری ترین تن

آه ای اساطیری ترین تن 

یاد آور الهه های کهن 

با تو افسانه ها هم  

دگردیسی می کنند 

با تو قصه های کودکان 

از نو زاده می شوند  

هربار که می بینمت 

با تمام گرگی ام  

قند در دلم آب می شود  

شنگول می شوم 

و با حبه انگور لبهات 

چنان مست می شوم که انگار  

از جبر شیرینی تو 

بیستون را دوباره می خراشم 

دوباره در لیلای موهایت 

دیوانه وار می دوم 

تمام شاعرانه های من با تو زاده می شوند 

ای شعرترین زن 

با تو معابد بت پرستان دوباره اباد می شود 

و من  

بت پرستان تاریخ را پیش نماز خواهم شد 

که در پای نگاه میترایی ات 

غرور را به خاک بسپاریم 

 

آه ای اساطیری ترین تن 

آناهیتای پرستیدنی من 

تنم را تن پوش تو خواهم کرد 

تمام فراز و نشیب ها را هموار  

و روزنه های فاصله را خواهم بست 

با تو هفته ها پر می شود از سه شنبه های بی زوال 

و شنا خواهد کرد 

یک کهکشان شعر 

از حنجره داودی من 

و تا ناکجاهای این ناشناس آباد  

پرتاب خواهد شد 

درست مثل تمام همه چیز غیر از تو 

که از چاله زمان جهیده است. 

 

می بینی ؟ 

با تو پرچین پرچین ابدیت فتح می شود 

و تمام زمان از چشمهای من فواره می زند  

 

آه ای اسطوره بی همتای ازلی 

حوای گناهکار من 

توازن اندامت را موتزارت به عاریت گرفت 

و نگاهت نیل را شکافت 

رقص تنت آموزگار جمیله شد 

رایحه دهانت را ویسکی ها سر کشیدند 

و بطری بطری مستی 

اهالی کاباره را به رقص واداشت 

آه ای مدار آفرینش بر گرد کمرگاهت پیچیده 

چرا می خواهی همه چیز همین طور دور بزند 

دور خودش 

دور سرش 

و دور تو 

البته باید دور سرت گشت که تو طوافی ترینی 

و من انقدر می گردم  

می گردم 

می گرددم 

میگردم 

می 

گردم 

می 

گر 

دم 

م 

که چرخ فلک را پشت سر بگذارم 

الا یا ایهالساقی  

فلک را سقف بشکافیم و

 زسر بیرون نخواهد شد 

 

ای آفرین خداوندی 

اعجاز بی نمونه

نگاهت که می کنم از تثلیث لب و چشمانت مسیح می شوم  

و معجزه موسی را در تن بیضای تو رسوا می کنم 

 

آه ای مادر افسانه های آینده  

با تو پیغمبری خواهم شد  

با اعجاز تنت.

تو را در بستر تاریخ  

خواهم خواباند 

و تو را هرشب 

هر روز 

هر نفس خواهم خواند 

برخیز 

پاییز موهایت را  

به باد دستهایم بسپار 

و در یای تنت را  

به ماهی سرخ لبهایم 

تا معجزه ی تنت رسالتم را تایید کند. 

بگذار تا جزر و مدهای امواج تنت 

در توفان رقص بندری ات 

احساس مرا غرق کند 

بگذار موسیقی انگشتانم 

پیانوی اندامت را لمس کند  

بگذار تا بارش موسیقی نوازش 

عشق را بارور سازد 

 

آه ای معجون هستی بخش 

که شیر و عسل را در صورتت امیختی 

نگاهم را بخوان و برای خودت در نگاهم  

نامی بگذار 

که نمی دانم تو را چه بنامم 

و چه بخوانم 

که در همه جا عطر آهنگ تو است 

تو را در شهر نیمه بیابانی ام رباط 

پیچیده بر بادهای نیمه وحشی شهریار 

تو را در ترانه های پرشکوه تگرگ 

تو را در نفس نفس خیابان 

در ترافیک شهر می بینم 

نوازش نسیم سحرگاه را  

در کشش دستهای تو بر تنم حس میکنم 

و نم نم گونه هایت را  

بر کویر نیمه جان صورتم. 

تو را در تخت رستم شهرم زیارت می کنم 

با آن اوجهای کوچک رویایی 

و از اقاقی های کوچه پس کوچه های شهر می بویم 

 

تو را چه بنامم ای اسطوره زیبایی 

که ونوس مبهوت تو است  

و زئوس سر تسلیم برآستان تو می ساید 

عبور هفتی پرندگان در شانه های تو تجلی می کند 

 و انار از حسودی ملس لبهای تو می ترکد  

شیرین من 

بوسه تیری است  

که از لول لبهای من 

بر لبهای بر آماسیده ات شلیک می شود 

و مرا در آغوشت به فنا می برد  

در شب چشمانت ستاره ستاره عشق روشن است 

و در روز نگاهت خورشید خورشید آرزو 

از شعر بیزارم 

که نمی تواند دمی تو را بسراید 

از فراتر از شعر  

ورای حس و شعور 

تو را در کارناوال ماشینهایی که پشت عروس ها جشن بوق می گیرند 

در نشاط کوتاه دامادها 

و در استرس تپنده و گدازنده ی عروس ها  

تماشا می کنم 

اری ای همشهری من 

تو در دیوار کاروانسرای سنگی 

در نمک رودشور 

در خاطرات حاج کمال  

و در قنات های تا هنوز خیس 

زنده ای 

حالا تو بگو معشوقه ی من 

تو را چه بنامم 

تو را چه بخوانم 

که تو تمام شهر منی 

میهنمی 

تاریخمی 

تو همه دارایی من 

 تمام منی. 

 

درودگر 

------------------------------------------------- 

 

حاج کمال نام کاروانسرای تاریخی مرکز رباط کریم است 

قنات های حاشیه شهر هنوز هم در برخی جاها آب دارند 

قلعه سنگی نام قلعه ای باستانی در شهر رباط کریم و نرسیده به پرند است که ساخت آن به دوره سلجوقی نسبت داده شده است. 

تخت رستم حکاکی تخت مانندی است بر کوهی در نزدیکی روستای حصار مهتر از توابع رباط کریم  

رود شور یکی از رودهای پرآب قبل از ساخت سد کرج است که از البرز سرچشمه گرفته و با گذر از حاشیه رباط کریم به دریاچه نمک قم می رسد این رودخانه آبی به طعم و بوی دریا داشته و ماهی نیز در قسمت هایی از آن یافت می شود 

دارها

در بستر خشکیده ی رود 

اشک  

اشک  

اشک 

اشک 

اشک ها ریختیم   

اما افسوس 

که دریچه چشمها 

دریاچه نمی زایند  

اکنون این منم 

که سرگردان و تکیده 

حول و حوش همین دیوارهای کج و معوج 

غوطه میخورم  

تورهای خفته در بستر 

مثل میله های اسیر قفس 

قبل از کشتن من 

 ذبح می شوند  

دریغا از مرگ در سکوت 

که پرواز را نمی پراند  

قاتلان با تیرها و دامهای رنگینشان  

پرواز را در قفس نمی کشند 

که قاتلان میله های مصلوبند  

آنگاه که پرندگان 

با نگاه های نوبتی 

در این گیرو دار تماشاگرند  

اسیران را  دارها 

دارها 

دارها 

دارها 

دارها 

آزادانه آزاد میکنند  

افسوس که دارها 

در سکوت  

زنده میشوند 

 

 

کاما

استعمارگر

تو...  

همان استعمارگری 

       که ویرانه های دلم 

                اباد حضور اشغالگر تو است 

 

کاما

دوبیتی ۲ـ

غمی که سینه را به درد می سپرد 

تو را که دید رفت و سکته کرد و  مرد 

ز بس که ناز و خوشگلی پری رخی 

نگاهتان غم از جهانمان ببرد 

 

 

 

 

کاما

ترکیب بند - بهار نازها

باز بهار می رسد باز امید می دمد 

این شب تار می رود صبح سپید می دمد 

در تن سرد روزها بعد تمام سوزها 

از لب نوروزها شعر نوید می دمد 

می گذرد زمان یخ می شکفد شکوفه ها 

پشت زمستان قرون فصل جدید می دمد 

سبزترینِ سالها گرم ترینِ ماهها  

در پی انتظارها بخت سعید می دمد 

نی زن خسته از دروغ نی بفکن عود بزن 

رفته زمستان غمین بر لب جو رود بزن 

باز شکوفه می زند ساق بلند یاسها 

باز ترانه می کند تخته به ساز تاسها 

خنده زند بهار نو رو به تمام باغ ها 

می رود از ذهن زمین سوره ی التماسها 

شعر و غزل ترانه ها می چکد از نگاه ها 

ناز نگاه نازها می بردش حواسها 

بوسه ی داغ عاشقی بر رخ سرخ یارها 

وسوسه ی خمارها در همه ی تماس ها 

جنگی مست با صفا چنگ بزن صفا بکن 

همنفس پرنده ها نغمه ی بو عطا بکن 

بهمن سرد جان کنان می رود از دیارمان 

آب زنید راه را می رسدش بهارمان 

نغمه ی تازه سر کنید قصه ی تازه تر کنید 

جامه ی نو به تن کنید تا برسد قرارمان 

دست به دست هم دهیم یکی تر از یکی شویم 

سبزکنیم باغ تا سبز شود تبارمان 

از همه ی زلال ها پاک تر اشک دارها 

قطره به قطره پاک شد از دلمان غبارمان 

داریه زن بیا بزن وقت به پا شدن رسید 

وقت ترنم و طرب نوبت ما شدن رسید 

بود چو فصل سرد ما ده سده و جهار صد 

رخت عزا زتن بکن چون که گذشت فصل بد 

موسم عشق آمدش نوبت عاشقی شدش 

گشت مهیا لب گل بر لب بلبل برسد 

مُرد خدای گریه ها رفت به باد غصه ها 

رقص کنید عاشقان رقص کنید تا ابد 

این همه سال منتظر چشم امیدمان به در 

شکر خدا که می رسد سال امیدمان نود 

تار و سه تار را بنه کف بزنیم جملگی 

مقدم این سال جدید کف بزنیم جملگی 

  

 

کاما

روزگاری پیشتر

روزگاری پیشتر  

این طرفها باغ بود  

پر زشادی پر سرود 

پر ز عنبر پر زعود 

سر تهی از برف و یخ 

تن تهی از زاغ بود 

 

روزگاری پیشتر 

در درون شهر ما 

بلبلی هم لانه داشت 

با قناری باغبان 

رقص نرم باله داشت 

 

چند روزی قبل بود 

باغبان را گرگ خورد 

بعد از آن در باغ ما 

هر چه شادی بود مرد 

جای عنبر جای عود 

پر شد از گنداب و دود 

جای بلبل بوف خواند 

از قناری یاد ماند  

خانه ای در باد ماند 

 رقص و شادی سوگ و ماتم گشت زود  

این طرفها روزگاری باغ بود؟؟ 

 

             کاما

شپش

یک عمر پر از تنش لهم کردی تو 

با زجر کشش مکش لهم کردی تو 

گفتم به امید عاشقم خواهی شد 

افسوس که چون شپش لهم کردی تو 

 

کاما

چگونه شاعر بشویم

یه روز که خواجه قاطر داش با یکی از دوستاش تو ماشین دوستش ول می چرخیدن تو خیابونای شهرش یهو دوستش گف سیگار میزنی؟ خواجه قاطر رم کرد و گفت :: من؟؟ من خودم ضد سیگارم. 

دوستش  گف: پس هش واخ شاعر نمیشی ایه  سیگار نمیزنی. 

قاطر که بدجور زده بود تو ذوقش عرعریدو شیهید و تحقیقات کرد و فهمید دوستش درس گفته آدم مگه میشه بی دود شاعر بشه. 

به همین خاطر راه شاعر شدن رو نوشت و ارسال کرد که میخونید: 

اگه می خوای ناظم بشی نه شاعر مثل ملاهادی سبزواری ناظم دیوان اسرار و خیلیای دیگه از دود دوری کنو بچسب به منبر و کتاب . آخرشم هیشکی برات تره خورد نمیکنه و کتابت فقط تو تاریخ ادبیات میاد. 

اگه میخوای شاعر متوسط شی بچسب به سیگار. مث علی معلم دامغانی خودمون البته معلم خان کمی بیش از شاعر متوسطه اونم به خاطر این که میزان استعمال سیگارش بالاس شایدم جدیدا پیشرف کرده و چیز دیگه میزنه ( توجه کردین به سیبیلاش؟) 

اگه میخواین شاعر خوب بشین منقل و وافور یادتون نره ایرج میرزا که میشناسین؟ نگین نه که همه میشناسینش به خصوص ((بر سر در کاروانسرایی)) یا نیما یوشیج که بیشتر از ایرج با منقل سرو کار داشت به همین خاطر تونست انقلاب ادبی راه بندازه . اصلا تو این مملکت اکثرا انقلابا زمانی اتفاق می افته که یکی با معجزه منقل به این توهم برسه که میتونه یه کاری بکنه.  

اگه میخواین شاعر خیلی خوبی بشین و نوع جهانیش هم بشین بزنین به رگ هروئین. آدمو کله پا می کنه و هرچی از دهنش میاد مینویسه. دیدین احمد شاملو رو؟؟؟ نمیدونم این چه خاصیتیه که این لامذهب هروئین داره . آدمو بددهن هم میکنه هرچی با خاصیت این معجون تراوش کنه پر از کلماتیه مث کفن و خون و گور و مرگ و... 

اگه میخواین این روزگار هم شاعر خیلی خیلی گنده ای بشین کراک و شیشه باید مفید باشه . البته یکم باید دستمال یزدی هم قاطیش کرد تا خوب جواب بده. خواجه با اشاره به خاصیت خاص و اخص این دوره زمونه و این که اگه میخوای سری تو سرا دربیاری باید دستمال یزدی زیاد بخری زر زیادی زده و گفته:

اگه شهریارهم شهریار شد به خاطر اختلاط تریاک بود با دستمال و اگه کسی بتونه شیشه رو با دستمال گره بزنه لاجرم میشه ملک الشعرای امروز.

اما خواجه در پاسخ به این سوال که حافظ چطوری حافظ شد کمی معطل موند و گفت به گمونم اون از اثرات شراب ناب شیراز بودهشایدم بی پدر شاهد شیراز که میگن جیگری بوده حالی میداده که هیچی نمیده!!! .  

البته باید تحقیقات انجام بشه ببینیم فردوسی از چه ماده ای استفاده میکرده که اینهمه دماغش پرباد بوده و بر طبل می کوبیده . اگه اون معجون پیدا بشه شاید دوباره اتفاقی تو شعر امروز ایران بیفته شاید. 

راستی هرکی میدونه کسای دیگه هم که شعر گفتن در اثر چی بوده نظر بزاره بدونیم. 

 

                                         خواجه قاطر نیزاری

 

اینام پس فردا میرن پشت تریبون شعر حماسی میخونن؟؟