انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

همینم من

به نام خالقی که عشق از اوست
                          به تو گفتم زمن پرهیز کن دوست
درونم پر شد از حسرت و اهی
                              ندارم جز خدا من تکیه گاهی
تو بگذر از من و حال خرابم  
                             حقیقت نیستم جانم سرابم  
به دنبال چه میگردی تو در من
                               نمی گنجد دلم در قالب تن
گر از عشق خدایی مست مستم
                         رها از بود و هست و نیست هستم
خدایی که مرا چون روح بخشید
                           درونم عشق چون دٌری درخشید
من از دست فلک سختی کشیدم  

                            به بی جا رفتم و جایی رسیدم
به دنیایی که غرق نیست گشتم
                                   قفس را با نفس اما شکستم
به جانم اتش و دستان من سرد
                                به دست سرد من پیمانه ی درد 
دلم شمع وتنم پروانه دارد
                                   که عشق از سوختن پروا ندارد
شب تار مرا چون روزی ای عشق
                           نمی ترسم من از خودسوزی عشق
من از شب های بیداری گذشتم
                                   من از درمان بیماری گذشتم
من از دیروز و از امروز جستم
                       همینم من همین مستی که هستم
چه حاصل دارد این دنیای فانی
                                که سوزانی دل افسرده جانی  

 

غریبه

قصیده شیوا و شاهکار ایوان مدائن - خاقانی شروانی

هان ای دل عبرت بین، از دیده نظر کن هان

ایوان مدائن را، آیینه‌ی عبرت دان

یک ره ز ره دجله، منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله، بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید، صد دجله‌ی خون گویی
کز گرمی خونابش، آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله، کف چون به دهان آرد
گوئی ز تف آهش، لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین، بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی، کاتش کندش بریان

بر دجله ‌گری نو نو، وز دیده زکاتش ده
گرچه لب دریا هست، از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد، باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان

تا سلسله‌ی ایوان، بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌گه به زبان اشک، آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش دل، پاسخ شنوی ز ایوان

دندانه‌ی هر قصری، پندی دهدت نو نو
پند سر دندانه، بشنو ز بُن دندان

گوید که تو از خاکی، ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر مانه، و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحه‌ی جغد الحق، مائیم به درد سر
از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری، کاندر چمن گیتی
جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستم‌کاران، تا خود چه رسد خذلان


گوئی که نگون کرده است، ایوان فلک‌وش را
حکم فلک گردان، یا حکم فلک گردان

بر دیده‌ی من خندی، کاینجا ز چه می‌گرید
گریند بر آن دیده، کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم، از پیرزن کوفه
نه حجره‌ی تنگ این، کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را، با کوفه برابر نه
از سینه تنوری کن، وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان، کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی، دیوار نگارستان

این است همان درگه، کورا ز شهان بودی
دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

این است همان سفره، کز هیبت او بردی
بر شیر فلک حمله، شیر تن شادِروان

پندار همان عهد است، از دیده‌ی فکرت بین
در سلسله‌ی درگه، در کوکبه‌ی میدان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین، شه مات شده نعمان

نی نی که چو نعمان بین، پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش، گشته به پی دوران

ای بس پشه پیل افکن، کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش، در ماتگه حرمان

مست است زمین زیرا، خورده است بجای می
در کاس سر هرمز، خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه، بر تاج سرش پیدا
صد پند نوست اکنون، در مغز سرش پنهان

کسری و ترنجِ زر، پرویز و به زرین
بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر بزمی، زرین تره گستردی
کردی ز بساط زر، زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
زرین تره کو برخوان؟ روکم ترکوا برخوان

گفتی که کجار رفتند، آن تاجوران اینک
ز ایشان شکم خاک است، آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید، آبستن خاک آری
دشوار بود زادن، نطفه سِتدن آسان

خون دل شیرین است، آن می که دهد رَز بُن
ز آب و گل پرویز است، آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران، کاین خاک فرو خورده است
این گرسنه چشم آخر، هم سیر نشد ز ایشان

از خون دل طفلان، سرخاب رخ آمیزد
این زال سپید ابرو، وین مام سیه پستان

خاقانی ازین درگه، دریوزه‌ی عبرت کن
تا از در تو زین پس، دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی، توشه طلبد سلطان

گر زادِ رَه مکه، تحفه است به هر شهری
تو زادِ مدائن بر، تحفه ز پی ِشروان

این بحر بصیرت بین، بی‌شربت ازو مگذر
کز شط چنین بحری، لب تشنه شدن نتوان

اِخوان که ز راه، آیند آرند ره‌ آوردی
این قطعه ره‌ آورد است، از بهر دل اِخوان 

 

کوتاه سخن این که خاقانی در مسیر بازگشت خود از مکه به ایوان مدائن به شهر تیسفون می رسد و چون خرابی های آن را که به دست مهاجمان مسلمان به ویرانی رفته بود می بیند از شکوه و عظمت بر باد رفته ایران یاد می کند و این قصیده ی مرثیه گونه و بسیار غرا و شیوا را می سراید. 

در این شعر عمق افسوس خاقانی و دلگیری او از چیرگی وحشی ها بر فرهنگ و تاریخ و تمدن ایران را می توان به وضوح مشاهده کرد .  

مقایسه سوزناک مردم عرب ( کوفیان)با ملت ایران و مشاهده تحقیر ملت ایران و بازدید از خرابه های طاق کسری او را به گریه وا داشته و دجله خون از چشمش روان ساخته است. 

خاقانی برای احیای غرور ملی در این شعر می کوشد و می گوید پیر ایرانی از عرب کمتر نیست و شهرهای ایران از کوفه و مدینه حقیر تر نیستند و بلکه بسی برترند. 

وی در بازنگری به واقعه به آتش کشیدن کاخ های ساسانی توسط تازیان برهنه در دلش توفانی به پا می شود و این شعر را می سراید.

وی کار را به اینجا ختم نکرده و ازخسرو پرویز شاهنشاه ایرانی یاد می کند شاهی که غرور و مباهات ما را در مقابل اعراب نمایان ساخت 

وی ایوان را که نماد شاهنشاهی ساسانی و انوشیروان عادل است به تلمیح نشان داده و فروکوبندگان این بنا و تمدن را ستمکارانی می داند که روزگار با آنها مدارا نخواهد کرد. 

خواهشمند است این شعر را با توجه به تاریخ و غرور ملی ایران و سوز دل خاقانی که چون تنوری در سینه اش می سوخت بخوانید و از جاری شدن اشک بر گونه هایتان نهراسید که: 

بر دیده‌ی من خندی، کاینجا ز چه می‌گرید
گریند بر آن دیده، کاینجا نشود گریان   

  از اعضای محترم انجمن دعوت می شود این شعر را نقد نموده و  در اولین جلسه انجمن در سال جدید که روز ۱۶ فروردین ماه ۹۱ می باشد همراه داشته باشند تا برای بررسی و نقد و خوانش آن  اقدام شود. با تشکر

درودگر