انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

انجمن ادبی فردوسی رباط کریم

پایگاه ادبی شاعران رباط کریم

نقد کتاب شهر باران قسمت ۲

 نقد شکل شناسانه کتاب شعر شهر باران اسدالله سلیمی - پریشان  

بخش دوم  

قدم سوم

در شکل‌شناسی اشعار کتاب، بیشتر بر دو وجه توجه شده است. در ابتدا شکل بیرونی اشعار (قالب اثر) و درانتها به مقدار محدود وزن وموسیقی اشعار مود مداقه قرار گرفته است. بنابراین آنچه بر شکل درونی (صنایع معنوی) شعر تاثیر گذار بوده فعلا مورد بحث ما نمی‌باشد.

الف) قالب: شهر باران در پائیز ۱۳۷۹ به چاپ رسیده است مجموعه‌ای که بیشتر اشعار آن منتخب سروده‌های سال‌های ۷۴ تا هفتادو پنج می‌باشد. (با عنایت به اینکه بعضی از اشعار تاریخ ندارد، شاید دو یا سه شعر مربوط به تاریخی بعد از آن باشد)  

اینکه آقای سلیمی شعر آزاد بخصوص شعر آزاد نیمایی را به خوبی می‌شناخته ویا می‌شناسد حرفی نیست، ولی آثار موجود در کتاب که مربوط به دوران بلوغ شعری پریشان می‌باشد در مقایسه با آنچه که امروز می‌سراید، تفاوت‌های ویژه‌ای دارد.

اشعار کتاب عموما مستندی است بر اینکه او ابتدا با شعر کلاسیک آشنا بوده و پس زمینهٔ ذهنی‌اش هنوز با اشعار کلاسیک شکل گرفته است. تا جایی که بسیاری از اشعارش ازقالب نیمایی خارج بوده و کاملا کلاسیک (مثنوی – غزل) می‌باشد.

مثنوی :

«وقتی که توآمدی پریشان بودم

                                 سرخورده زبیگانه و خویشان بودم

وقتی که تو آمدی  دلم  مرده بود

                                    از هر چه که بودو هست آزرده بود»

غزل :

«هر آنچه به جز نسیم  حاشا می کرد 

                        بلوای  غروب را تماشا می  کرد ...

هردم نگهی به پست و بالا می  کرد

                           در بی خبری نقش خود ایفا  می کرد...

هر غصه غروب خویش پیدا می کرد

                                وآن سرو سرود خویش اجرا می کرد...»

مثنوی (غزل مثنوی) :

« با تو اگر گفتم نیاز                     بر تو اگر بردم  نماز

بر تو گر آوردم سجود                   تقصیر گیسوی تو بود

 به به عجب رسمی به پاست            فرمانده هستی  خداست

     دادست بر آدم وجود                     گفتست  بر آدم سجود... »  

از این دست اشعار کلاسیک به وفور می‌توان در شهر باران یافت که البته به روایت شکل قوالب می‌توان آنهارا مثنوی، غزل، تک بیتی و... نام نهاد ولی در بررسی کارکرد قوالب (بحثی جدا می‌طلبد) گاهی تغزلی در مثنوی یافت شده، یا حتی می‌توان تغزلی در تک بیت‌ها یافت که در واقع نوعی ساختار شکنی درنوع استفاده از قالب می‌باشد.

به همین علت است که به نظر می‌رسد پریشان آگاهانه ساختار شعر‌های کلاسیکش رابه هم ریخته تا به شعر آزاد برسد.

این ساختار شکنی چه آگاهانه باشد چه از روی غریزه شعرباشد، شعر‌هایش را در شهر باران از سر درگمی‌‌ رها نمی‌کند و مخاطب را در انتخاب فرم شعر بر سر دو راهی می‌گذارد.

البته این ساختار در بسیاری از اشعار به چهار پاره نزدیک می‌شود (این قالب شعر نیز در اشعار معاصر برای فرار از چهارچوب فرم کلاسیک و آزاد اندیشی شاعر استفاده می‌شود) ولی هیچ‌گاه یک چهار پاره کامل را در اشعار پریشان نمی‌توان یافت، گویی او آگاهانه ابیات را جابه جا کرده تا قالب شعر را در هم بریزد و به شعر نیمایی نزدیک گردد.

            

«  امشب ناز وعده بود  (1)

امشب تا نخورده بود   (2)

                          باد نفس چومی کشید (5)

                          روح به باغ می دمید(6)

امشب باغ راز بود (3)

مستی می نیاز بود (4)

                            ابر نفس چو می کشید (7)

                            آب حیات می چکید (8) » 

( اشعار را به ترتیب شماره بخوانید تا حدود بسیار زیادی شبیه چهار پاره است)

البته اگر گاهی به چینش مصرع‌ها دقت نشودو شعر را نه بصورت نوشته شده (موج نو) بلکه بصورت چهار پاره بخوانیم، می‌توانیم چهار پاره‌هایی رابه صورت مستقل بیابیم که مشخصاً در ادامه شعر این قاعده نیز به هم ریخته است. 

«بتخانه بشکستن  چه سود

                            بت رااگر باید ستو د

بت بودن بت داشتن 

                                    از لوحمان نتوان زدود»  

  

با دقت بیشتر می‌توان در اشعار کتاب قالب جدیدی با عنوان «چهار پاره مثنوی» یافت که البته بازبه اشعار آزاد نیمایی کمتر نزدیک است تابه شعر کلاسیک.

آقای سلیمی در اشعارش قوالب مختلفی را آزموده است که هیچکدام نه بطور کامل شعر آزاد است و نه به کمال در قالب‌های معتبر کلاسیک می‌گنجد ولی در اکثر آثارش دستمایه‌های کلاسیک بیشتر نمود می‌کند.

گاهی بند‌هایی ازغزل رابا ترکیب بندهایی که قالب جدیدی را تداعی می‌کند به هم ربط داده است والبته از این فضای باز استفاده کرده تا در این میان از تک مصرع‌ها و یا تعدادبیشتری مصرع موزون استفاده کند بدون اینکه نگران بهم ریختن غزلش باشد، در واقع به نوعی خود را از قافیه و ردیف آزاد می‌کند.

 

«در این لطیف موستان میان دشت غروب

نوای زنجره چون عندلیب می آید

در این حریم که خلوت نشسته از ما دست

صدای زاغ بسی دلفریب  می آید

در این تصور مرطوب وسبز  نام ترا

نوشته اند  به دیوار مغرب آفاق »    

و البته این قالب‌ها که رگه‌هایی از شعر نیمایی را در خود دارد نگرانی‌های اورا در کم و زیاد شدن هجا در بعضی از ابیات ظاهرا کلاسیک از بین برده است.  

 

«میل هم صحبتی سبز  سعادت  داریم

.....

به هجران تو عادت داریم » 

 

وحتی در این راه نیز در انتها و ابتدای بعضی از اشعارش (شعر یادگار صفحه ۶۰) دقیقا چهار پاره‌هایی کامل می‌بینیم که نیمایی نبودن کار را بیش از پیش درچشم مخاطب نمود می‌دهد. 

 

«آنچنان هستم که منگ عشق توست

رنگی دنیای رنگ عشق توست

این درای کاروان شام نیست

ای سپهسالار،زنگ عشق توست »   

از جمله ابتکارات او در حیطه قالب می‌توان به موارد زیر اشاره کرد.

1-       غزل مثنوی  در اختیار شعر نیمایی

2-       چهار پاره   در اختیار شعر نیمایی

3-       مثنوی های  نیمایی

4-       سه مصرع مجزا – تک مصرع مقفی

------------------- o

-------------------  p

------------------  t

                  -------------------- x

------------------- w

-------------------    u

------------------ n

                    ------------------ x

که البته این فرم را در بعضی از کارهای اخیر ایشان بیشتر دیده‌ام و فکر می‌کنم حتی می‌توان آن را به عنوان قالب پریشان نام گذاری کرد. که البته این فرم گاهی تعداد مصرع‌های مجزایش به دو یا چهارمصرع تغییر شکل می‌دهد.  

«نازو کرشمه  کم کن

ای صبح آفتابی

بازی چشم بگذار

                          گوئی هنوز خوابی

از دشت ما گذر کن

ازدین ما حذر کن

خطی بکش که دیگر

                              ردی زما نیابی

...

گردیده ای تو مامور

آیا فرشته نور

تا همت آزمائی ؟

                             از ما مکش حسابی »  

5-       یک مصرع مجزا – دومصرع مقفی  ( شعر خزان در خزان  ص 23)

 

« لب باز کرده به شکوه ، کای استوار

باریده ایم برتو بسی، باری ندیده ایم

بردامنت، جز بوته خاری ندیده ایم

آن سو ترک به دسته کلاغی ناظرم

که به آوازخویش، گوش فلک را کنندکر

کای بی خبر،خبر، نبوددر جهان خبر»

که البته همه این قوالب که از شعر کلاسیک عاریت گرفته شده‌اند به نوعی در اختیار شعر نیمایی شهر باران قرار گرفته‌اند.

در هر حال هر چند از پریشان در شهر باران اشعار نیمایی بسیار زیبایی را که صرفا بر قاعده شعر ازاد سروده شده‌اند و اندیشه قافیه و نوع آوری در آن‌ها جزو دغدغه‌های او نبوده است «شب نقره‌ای ص ۶۱» - «پائیز غریب ص ۶۵»، اما باید به صراحت گفت: چه دانسته این قوالب استفاده شده باشند و چه از روی سهو و تنها از روی اعتماد به جوشش غریزه و سابقه شعری، نمی‌توان آن‌ها را شعر آزاد نیمایی نام نهاد. هر چند ممکن است گفته شود که هیچ یک از قوانین شعرنیمایی را نقض نکرده است.

بله درست است ولی باید یاد آور شد که اصلی ترین کارکرد شعر آزاد نیمایی، آزادی شاعر از بند قافیه و ردیف و در بعضی از مواقع حتی آزادی عمل در کارکرد وزن (نه موسیقی) است، که این موضوع مهم در اکثر این قوالب نادیده گرفته شده است. 

نیمایی زیبایی از شهرباران :  (شب نقره ای ص61) 

چه کنم با تو که صد مکروفسون

هردم از چشم تو برجام نگاهم ریزد

ای سراپا همه حسن

ای سراپا همه آتش،

تو که بر جان براهیم گدازی صد‌ها خرمن عشق

برشب چشمانش، دسته گلی، شاخه نوری، باغی

جلوه کنی

چه کنم با تو سراپا همه شور

ای سراپا همه شعر

من تماشای ترا، در شب نقره‌ای پشت پرند

نتوانم که فراموش کنم

من صمیمی‌تر از آنم، که توانم

شوق دیدار ترا

در شب قدر فراموشی خویش

قدر نشناخته خاموش کنم

حاصل عمر گران مایه چه بود

کاروان عبث افتاده زپا

همه را بر قدوم نگه امشب تو

می‌پاشم، می‌ریزم، می‌سوزم

چشم بر عمق نگاه تو اگر می‌دوزم

ازشب قدر تولای تو تا سوختنم

فاصله یک نفس است

ازطلوع نگهت، تا شب من

فاصله یک نفس است ...

پایان بخش دوم  

 

به قلم قاصدک

تاک

 تاک

درخت من 

درخت مو

           به تن کرده لباس نو

به زیر آفتاب و سایه ایوان

تمام برگ هایش را

                       چو تاب زلف معشوقی

پریشان کرده و از تن

به دار

داربست کهنه ی دیوار آویزان،

گره کرده تمام دستهایش

                         به دور

هر چه دست آویز

مثال  کودکی ترسان

و می لرزد

                 تمام دست و پایش

چون تن لرزان یک مادر

شبیه نبض بیماری

               که آرامیده در بستر،

                             می لرزد

ومی لرزد

به لمس بوسه ای از باد 

                    بسان برده ای رقصان،

چنان در خویش گم گشته

                   چنان گستاخ می پیچد

ومحکم می کند خود را

                      که گویی تا خود خورشید

آری،

          تا خودخورشید راهی نیست

و باد آهسته در گوشش

                    نوازش می کند

                                   هو هو

زمستان نیزدر راه است .

و او یک بار دیگر،  تا خود دیوار می لرزد

و محکمتر به دور هرچه  هست ونیست

                                     می پیچد،

سرش را در مسیر آفتاب  تازه می گیرد

وخون زندگی از نو

                     درون شاخه هایش تازه می گردد

و برگ کوچکی

                  در انتهای شاخه ای، بیدار می گردد

و کم کم سایه از ایوان

                       به سمت دیگری آرام  می چرخد. 

 

 

 

 

قاصدک

نقد کتاب شهر باران اثر اسداله سلیمی ( پریشان) بخش ۱

قلم بر زر

نقد شکل شناسانه (مبتنی بر فرم ) کتاب شعر شهر باران اسدالله سلیمی - پریشان  

پیش قدم (مقدمه) 

 - قدم اول (تعاریف) 

 با توجه به این که مبحث قرار است در وبلاگ استفاده شود این مباحث (مقدمه و تعاریف) حذف گردیده است . 

 قدم دوم ( نقد کتاب ) 

 الف) بهتر است از جلد کتاب شروع کنیم هرچند ممکن است با موضوع نقد ما که مبتنی بر فرم می باشد مغایرت داشته باشد ولی به هر حال ورود اولیه به هر کتاب از دریچه جلد وعنوان آن امکان پذیر است . جلد وعنوان کتاب است که مخاطب را به باغ کتاب شما دعوت کرده در را به رویش می گشاید و یابرعکس . 

 - طرح روی جلد ( درحیطه تخصص و بحث مانیست )  

- عنوان کتاب ( شهر باران): ترکیب زیبایی که بی اختیارچند نوستالژی را در ذهن شما زنده می سازد. 

 1- اولین چیزی که مخاطب عام و خاص به آن فکر خواهند کرد اسم شهر باران است که معمولا برای شهر رشت بکار گرفته می شود. این اولین چیزی است که در ذهن تداعی می شود .و خاطراتی که افراد این شهر و یا مسافرین از این شهر همیشه باران به خاطرخواهند آورد ، به خصوص این که طرح روی جلد نیز به این یاد آوری کمک می کند ومخاطب تصورمی کند که محتوی کتاب در این خصوص باید باشد.  

2- حس دوم موجود در این ترکیب که مخاطب را به انگیزش وا می دارد نوستالژی کلمه های (( باران )) و ((شهر)) است که هر دو فراوان دراشعاری شعرایی چون سهراب و هم در آموزه های سنتی ما جایگاه ویژه ای دارد که حس طراوت و تازگی درآن موج می زند. سرزمین رویایی که همه چیز در آن پاک خواهد بود . 

 3- در مرحله سوم آن چیز که معمولا خواص را بیشتر به فکر فرو خواهد برد، کلمه ی (( باران)) با عنوان اسم معشوقه ای رویایی است که شاعر در ذهن خویش در تمام کتاب با اوصحبت می کند و به دنبال نشانی او می گردد.  

(( لطیف است و پراز رحمت 

 دو چشمش نیز بیمار است 

 ومن باران صدایش می زنم  

کو نیز چو باران پراسراراست .))  

(( و تو آن جایی که بیرون از زمان است -- خزانی در سرت نیست ))  

(( آن دل که برید بودمش از یاران ------ می خواند به صدامید ، باران باران )) 

 4 - اما آن چه در پس مطالعه کتاب بدست می آید این است که عنوان کتاب برگرفته  از ترکیب زیبایی است  که در دو شعر ( شاهد باش) – صفحه 53 - و ( تشبیه ) – صفحه 57 - آمده است که تاریخ سرودن هیچ کدام ازاشعار در کتاب مشخص نیست. این درحالی است که دیگر اشعار کتاب تاریخ سرایش خود را دارند. 

 تاریخ چاپ کتاب را که نگاه می کنی این سوال تداعی می شود که شهر باران کجا و کی متولد شده است ؟ آیا پریشان این دو شعر را بعدا به مجموعه افزوده است ؟  

(( شهر باران پیدا ست تو که شاهد بودی شاهد باران باش )) (( راهی کاش مرا به شهر باران می برد))  

به دنبال نشانی های دیگر که می گردم کلمه باران را می یابم که تقریبا 30 بار درکل مجموعه استفاده شده است . هم چنین کلمه ی عشق نظرم ر ا جلب کرد که بیش از 30 بار در مجموعه استفاده گردیده است . کلمه ی شب که بیش از 50 بار در اشعار استفاده شده است و می تواند اشاره به دوره ی جوانی شاعر  و سیاه انگاری های این دوران داشته باشد که درآن شاعرجوان به دنبال فرار از شب و پیدا کردن روشنایی روز و آفتاب حقیقت است . 

 ازهمه جالب تر استفاده بیش از 107 بار از کلمه ی ((تو)) است که به طور متوسط چهار بار در هر شعر میباشد و می تواند چیز های زیادی را برای مخاطب روشن کند .  

هر چند که عنوان شهر باران عنوان بسیار جالبی به نظر می رسد و با محتوای کتاب هم راستا است ، ولی ترکیب های دیگری نیز می توانست استفاده شود که همین مفاهیم را بدون حس نوستالژی موجود در شهر باران و با تصاویر نو و متفاوت تداعی کند . مثل : (( جغرافیای باران- نشانی باران و...))  

 

قاصدک

شعر سانسور

 سهم تو  از این  همه عشق  یه سبد باتون و زنجیر   

سهم  من سیــــــاهی محض - یه ترانه بغض  دلگیر  

دیگه عشقا همه سانســـور حتــــــــی تو کتاب لیــلی  

 دروغه هر کی که میگه تـورو دوستـــت داره خیــلی   

دیـگه هیــچ رنــگی نمونده بجــز این رنگ سیـــاهی  

خالی ازرنـگ و حیــــــــاتِ حتـــی پولکــــای ماهـــی 

حق پـــروازی نداره حتــــی  تو ق ف س  پــــــرنــده  

همـه دنیـــ-ـــا سیــاهه- همشـــون گــــرگ  درنـــــده  

  کنج یه ق ف س تـو خونه داره سی دی شو می بینه   

حـق سیــنــــما نـداره فلســـفــش اجـــــرای دینـــــــه  

 خّمســه رو خونده با سانسور، مثنویش خاتــون نداره  

 قصــــــه هاشــو  حفظه اما یکیــشون  مجنــون  نداره  

باربـــی  که دروغه اما سینـــدرلا هم  غلد(غلط) کــرد 

چرا بی حجـــابِ  اینــجا - اینجای سی دی رو رد کـرد 

چه  دیـوونه بودی فرهـــا د!! - نقـد جامعه شناسیــش  

  نکنـــه شیــــریـن و دیـدی ازکجـا هــا  می شناسیـش   

بشکن این قفس رو  بشـکن  عشقو  داد بـزن  قناری  

نـــذار تو ق ف س بپــوسی  حالا  کــه حسشـو داری 

 

 

قاصدک  

صدای شوق آزادی

و نیت  می  کند  قطره ؛   

به  قصد  قربت  دریا  

          ولا  حول  ولا  قوه   

 مگر  در  دست  بی همتای  بی همتا 

خدای من  

              خدای  قطره و دریا ؛ 

و قطره  می  چکد  آرام  

چنانکه  در  زمستان   

در  حصار  برف و یخبندان   

                 درون  غار  تاریک  خودش   

 در  خوب  و در  رویا   

فراوان  دیده  بود  این   

                 صحنه زیبا  . 

به  تیر  گرمی  از  گرمای  خورشید  

به  ماه  تیر  و  در  گرمای  تابستان  

زپا  افتاده  اندر  خون  و آب  خویش  

                                              غلتان  .

زشرم  کرده هایش  آب  می  گردد 

به  زیر  نور  روز  غار   

غول  ظلمت  شب  - غول یخبندان   

و  قطره  شادمان ؛ خندان  

به  زحمت  می  کند ( کندن = جدا  کردن) خود را   

          ز دندا های  آویزان  و  وحشتناک  

                         دیو غار { شب} 

صدای  چک چک  آزادی  از  هر  گوشه ای  پژواک  می  گردد. 

و قطره  شادمان  ؛ خندان   

به  همراه  برادرها  و خو اهر های  همزادش   

درون  چاله ای  آرام  می گیرد . 

صدای  شور  و آزادی   

                     درون  چاله  غوغایی  بپا  کرده  

و قطره  گاهگاهی   

به شوق  دیدن  دریا   

    سرش  را  از  درون  برکه بیرون  کرده ؛ 

                                                 گاهی می پرد  بالا 

به دست  هم   

به پای  هم   

به  دوش  هم   

لبالب  می  شود  برکه   

و لبریز  از  صدای  شوق  آزادی  . 

مروری  می  کند رویای  آزادی  خودر را  قطره   

                                             پس  آنگاه  

                                              به سمت  قبله ی خورشید  

                   دوباره  زیر  لب  یک  نیتی  از  نو   

خودش  را از  خودش  بودن  رها  کرده   

به  دوش رود  می  افتد.


قاصدک

دوبیتی۳

دلم گرفت طی شود زمان بی حالی 

کجای سایه با دغل نشسته ای خالی 

عجیب و سزناک غم گرفته ای خاموش 

بساط این قناری کناره ی قالی 

 

 

 

قاصدک

درخت و قوچ

می فشارم  چشم هایم  را  به روی  هم

و پیدا  می شود کم کم

پس از یک  قرص  خواب و

                                اندکی  قرآن

سیاهی  های  یک  گله 

                          به روی  کوه  خواب  من  

و پنهان می  کند خورشید 

                      خودش  را  از  نگاه  من  

                                          به پشت  کوه  برف  آلود  و رمز آلود  خواب  من  

ودر  پیشانی  گله  

               روان  قوچی  که در شاخش 

                                        نگاه  قرمز  خورشید  گم می  شد 

و گم  می شد  صدای  هر چه  می  آمد-  

                                       درون  های  و  هوی  گله و فریاد  زنگوله  

وقوچ ما ! 

تمام فکر و ذکرش  میش هایش بودو -  

                                                    زنگوله ! 

... 

تمام گوسفندا ن سر به زیر  آرام پشت  هم  

       و در اجبار  گله خسته  و غمگین  

                   سرازیرو روان  آرام  مثل  هم  

گهی  یک  بره  از  مادر  جدا  افتاده   

                       آهسته - صدایش  می کند  مادر  

و گاهی هیکل قوچی - جدا  انداخته  

                                                  مادر 

صدای بره  با  فریاد  با  تشویش  

                میان  این  همه  فریاد- مثل هم   

به  دنبال  صدای  مادرش 

                                 گه زیر گاهی  بم   

                            مکرر می  شود  تکرار- پشت هم  

و رویا هایشان مثل  صدای  پایشان  

                                            تکرار- مثل  هم  

... 

ویک لحظه درون خواب من تشویش  

                                         پیدا شد  

      درخت  سیب سرخی  هم  نمایان  شد 

زمستان  بود  وسرما بود و 

                                 تن پوش  درخت از برگ بی  حاصل 

 درخت  لخت  و عریان  

                 نیمه اش  از  برف پوشیده  

                                                  ودیگر نیمه اش پنهان  

                   به  روی شاخه هایش  سیب آویزان!  

... 

دوباره  گله ای  از  دور  پیدا شد 

                  و قوچی  که جدا  مانده   

                                      به  پشت  گله  پنهان  شد 

ودندان  قرچه  سگ ها  

                            گهی پیدا - گهی  پنهان 

                                     هراسان  می برد باگله  

                                                    زخمی  قوچ مغضوبی - که تنها 

                                                                                   جرم آن 

                  رویای  میشی بود  و گاهی-  فکر  زنگوله - 

                                           وشاید پرسشی  از  سیب های  سرخ  رمز آلود 

 و راز مردهایی که ... 

                      که هرشب  گله  کم  می شد 

... 

وشب  کم کم نمایان  شد 

       گذشت  از پیش  چشم  او  

                      به  پای  لنگ  خود  این  آخرین  بره-  

 رمه  اجبار  رفتن  داشت  

                        و شاخ  قوچ  سردمدار  گم  می شد 

... 

شب  تاریک و گله خواب  

                          درخت  و قوچ نیمه(ه)جان  

به روی  شاخه هایش سیب آویزان  

به دورش حلقه ای از گله! 

                            اما  گله  گرگان  

صدای  خنده  سگها  

        صدای  زوزه چوپان  

                 صدای  هی هی طوفان 

وسیب  سرخ  مرموزی  

                            به روی  برف ها غلتان   

 

 

                                                                              قاصدک

آدم برفی

بی  خانه  و بی  غذا ست  آدم برفی  

مشغول  ستاره  ها  ست  آدم برفی  

نه  شال  به  گردن  و نه دستکش دارد  

انگار  شبیه  ما  ست  آدم  برفی  

 

 ..................... 

گفتند  که بی ریا ست  آدم برفی    

همزاد  درون  ما ست آدم برفی  

این قدر  که با  غریبه ها  می  خندد  

من  فکر  کنم  خداست  آدم برفی   

 

قاصدک

زمینه

از سردی این  زمان  کینه  دارم  
                                     یک  قلب  یخی  درون  سینه  دارم
از  دکمه  روی  سینه ام  فهمیدم  
                                              آدم  نشدم  ولی زمینه  دارم 
 

قاصدک